-
خدانگهدار
شنبه 21 فروردینماه سال 1389 17:17
من اولین تجربه ی وبلاگ نویسیم رو در بلاگ اسکای در سال ۸۴ و با وبلاگ استفراغ شروع کردم و از اون به بعدم هر چه منتشر کردم در وبلاگ های مجموعه ی بلاگ اسکای بوده است و به امکانات و قابلیت های بلاگ اسکای خیلی علاقه داشتم و امیدوار بودم. اما به نظر بنده ی کوچک، بلاگ اسکای مدت هاست که جهشی نداشته ست و لذا ناگزیر نمود ما را،...
-
cafe' 00014
جمعه 20 فروردینماه سال 1389 12:32
زمان: دیروز ساعت نوزده و چهل و هشت دقیقه مکان: در ادامه ی مسیر خروج از فروشگاه، قدم زنان به پل همت در خیابان شریعتی می رسم هدف: سوار شدن به تاکسی برای رفتن به آریاشهر اصلاً از قدیم در مورد این خاله ی ما یه حرف در آوردن که دیروز برای من تبدیل به یقین شد...یا به کسی شام و ناهار نمیده، یا اگه بده یه بلایی سر طرف میاد......
-
cafe' 00013
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 10:50
برای ثبت در تاریخ- صادق هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس و در ساعت ۱۰ و ۵۰ دقیقه صبح خودکشی کرد. آرامگاه وی در گورستان پرلاشز پاریس واقع است.
-
cafe' 00012*
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1389 21:57
مجموعه ی خاطرات/ برگ دوم افتاده بود روی تخت بیمارستان...با زیر ابروهایی که دیگه پر شده بود از موهایی که کم کم داشت بلند می شد و دهانی نیمه باز و چشمایی که مردمک هاش در اثر فشاری که بهشون وارد می شد دیگه قدرت دیدن ندارن...تنها چیزی که میتونم حس کنم نوسان قطره های سرمیه که قطره قطره دارن وارد رگش میشن و یه نگاهم به...
-
cafe' 00011
سهشنبه 17 فروردینماه سال 1389 02:16
از صدای جاروی رفتگر شهرداری شیفت شب، بدجوری زاری می بارد...
-
cafe' 00010*
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1389 13:31
مجموعه ی خاطرات/ برگ اول توضیح: از این به بعد در پست هایی که با cafe' 00010* (بصورت استار) مشخص می شوند، زندگی نامه ی واقعی یک انسان رو که به گفته ی خودش دست نوشته های سیاهی از یک مداد سیاه هستند، نقل می کنم...این که این فرد کیه و کجاست و چگونه ست زیاد برام مهم نیست که بیان کنم...مهم احساسات، تجربیات، و هزاران هزار...
-
cafe' 00009
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1389 13:27
نمیدونم که تو کدوم تقاطع و جاده و بزرگراه گیر کردم، که از هر مسیری میرم، بازم با تو و خاطراتت تصادف می کنم... هوا سنگینه ولی نمیدونم چرا بارون نمیاد...
-
cafe' 00008
یکشنبه 15 فروردینماه سال 1389 13:14
ای کاش که جای آرمیدن بودی... یا این ره دور را رسیدن بودی...
-
cafe' 00007
شنبه 14 فروردینماه سال 1389 11:32
وقتی دفترچه های چهل برگ رنگ زرد و موندگی گرفته ی خاطرات آهی و واهی ام رو از توی کشوی غبار گرفته ام بیرون می کشم، تازه می فهمم که زندگیه من عجب چیز کوچیکیه که حتی نتونسته کشوی به این کوچیکی رو هم پر کنه...یه دفتر که مربوط به چندسال اخیر و دوره ی دانشجوییم برای لیسانسه رو میارم بیرون و هر صفحه ش رو که میخونم می بینم چه...
-
cafe' 00006
جمعه 13 فروردینماه سال 1389 23:30
نمیدونم کجا و از کی خوندم که فرموده بود "بزرگترین و عیان ترین عیب بر دنیا همین بس که بی وفاست"
-
cafe' 00005
جمعه 13 فروردینماه سال 1389 11:22
چند ساعته که سیاوش داره به قول خودش با من یه بحث منطقی میکنه اما من نمیدونم کجای این منطقم سوراخه که نمیتونم براش جابندازم که عزیزم، عشقی که با چشمای سبز و موی استخونی، به راحتی شروع بشه، حتماً یه روز روی یه تخت خواب و با کلی پول که الکی خرج شده و هزار و یک خرج که رو دستت مونده به اضافه یه جیب خالی، تموم میشه......
-
cafe' 00004
پنجشنبه 12 فروردینماه سال 1389 12:33
خیلی جاها شنیدم که میگن شکست پلی است برای رسیدن به پیروزی...اما منم خیلی وقتا دوست دارم بدونم که حکم پل نوردهایی که در حسرت پیروزی، آخر روی پل میمیرن چیه؟؟؟ دلم نمک گیر پاییز شده ست در این هوای بهاری...
-
cafe' 00003
پنجشنبه 12 فروردینماه سال 1389 11:15
پست سوم معمولاً مثل مادرزن سلام عروس دامادا میمونه...خیلی زوده اگه بخوام شروع کنم به نوشتن اینکه «بستر من صدف خالی یک تنهایی است؛ و تو چون مروارید؛ گردن آویز کسان دگری»...تصمیمم اینه که اینجا طور دیگه ای بنویسم...شاید فقط از ژانرای عشقولانه نوشتم...چون به نظرم یکی از بهترین کارها کشف کردن مانیفست آدمهاست که این روزا...
-
cafe' 00002
سهشنبه 10 فروردینماه سال 1389 11:42
خوب که فکر میکنم احساس میکنم که من یا مادر زادی فضولم (که البته این درست نیست) یا اینکه ژانر بسیاری از آدما به گونه ایه که ناگهان احساسات اون طرفی آدم رو بدجوری مثه آهنربا میکشه سمت خودش...بعد از سهمیه بندی شدن بنزین کمتر یادم میاد کسی رو توی پمپ بنزین دیده باشم که بنزین از باکش سر ریز کنه!!! اما این اتفاق نادر دیروز...
-
cafe' 00001
دوشنبه 9 فروردینماه سال 1389 01:42
شاید بهترین آغاز فقط سلام کردن باشه...بارها گفتم و بازم میگم که پست اول از پرزنت گلدکوئیست هم سخت تره...خیلی از برخورد اول با آدمای حقیقی هم سخت تره...چون اینجا باید خودتو، حستو، افکارتو فقط از توی رشته ای از کلمات طوری نشون بدی که خواننده بتونه بهترین تصویر رو از همون شخصیتی که دوست داری داشته باشی، ازت...