شماره ی هشت

هشت نمادی است از انسانهایی که از متناهی به سمت نا متناهی می روند

شماره ی هشت

هشت نمادی است از انسانهایی که از متناهی به سمت نا متناهی می روند

cafe' 00007

وقتی دفترچه های چهل برگ رنگ زرد و موندگی گرفته ی خاطرات آهی و واهی ام رو از توی کشوی غبار گرفته ام بیرون می کشم، تازه می فهمم که زندگیه من عجب چیز کوچیکیه که حتی نتونسته کشوی به این کوچیکی رو هم پر کنه...یه دفتر که مربوط به چندسال اخیر و دوره ی دانشجوییم برای لیسانسه رو میارم بیرون و هر صفحه ش رو که میخونم می بینم چه علایق شدید بچه گانه و چه عادت ها و احساسات کورکورانه ای داشتیم با آن حس روشنفکریمان...هر صفحه ش منو یاد یه ژانر مسخره میندازه...یادشون بخیر...محمد که عاشق نگین بود انگار و بعد نگین عاشق اون بود انگار و بعد دیگه هیچ کدوم عاشق نبودن انگار و الان هر کدوم عاشق یکی دیگه شدن انگار...سهیل که از وقتی باباش مرد رفت تو کار فلسفه ی آفرینش و هنوزم بین پوچی و حقیقت غوطه وره انگار...مهران که چهار سال توهم یه سبیل خوب داشتن ولش نکرده بود انگار...فیل کوچولو که عاشق هفت هشت نفری شد تا تونسته الان به سینا برسه انگار...پرستو که تا منو میدید، گوشیش زنگ می خورد انگار و هنوز مثه من، حسرت به دل اون روزاست انگار...رامین که خیلی دوست داشت نویسنده بشه و الانم تو یه نشریه ی توقیف نشده قلم میزنه انگار...اکبر که هنوزم که هنوزه خبر رسیده که پشت در اتاق اساتید تا آخر شبا وای میسته انگار...فرزاد که سرمربی تیم دخانیات دانشگاه بود و الان تو یه شرکتشون توپ میزنه انگار...
چون حوصله تونو سر میبره دیگه ادامه نمیدم اما برا خودم جالب بودن انگار!!!