من اولین تجربه ی وبلاگ نویسیم رو در بلاگ اسکای در سال ۸۴ و با وبلاگ استفراغ شروع کردم و از اون به بعدم هر چه منتشر کردم در وبلاگ های مجموعه ی بلاگ اسکای بوده است و به امکانات و قابلیت های بلاگ اسکای خیلی علاقه داشتم و امیدوار بودم. اما به نظر بنده ی کوچک، بلاگ اسکای مدت هاست که جهشی نداشته ست و لذا ناگزیر نمود ما را، تا در جهت داشتن و بهره مندی از امکانات مورد نظرمان، به پرشین بلاگ کوچ کنیم.
امیدوارم دوستان اندکی که به اینجا سر می زدند، ما را در پرشین بلاگ دنبال کنند. مطمئن باشید آن جا را به تیرگی اینجا نخواهم کرد.
دوستانی که بنده را لینک نموده اند، لطفی بنمایند و لینک را به نام یادداشت های میز قلی خان ممیز القلم تصحیح نمایند و یقین بدارید، لینکستان کوچک این وبلاگ، همچون وبلاگ شماره ی هشت، پذیرای شما بزرگان است.
پایسته باشید و بمانید و بزید.
ما را در اینجا دنبال کنید:
زمان: دیروز ساعت نوزده و چهل و هشت دقیقه
مکان: در ادامه ی مسیر خروج از فروشگاه، قدم زنان به پل همت در خیابان شریعتی می رسم
هدف: سوار شدن به تاکسی برای رفتن به آریاشهر
اصلاً از قدیم در مورد این خاله ی ما یه حرف در آوردن که دیروز برای من تبدیل به یقین شد...یا به کسی شام و ناهار نمیده، یا اگه بده یه بلایی سر طرف میاد...
بارون میاد طوری که احساس میکنم این لوله سد طالقان که اخبار گفت ترکیده، دقیقاْ رو سر من ترکیده...لباس زیر و رو نمونده بود برامون...حتی محتویات داخل کیف هم خیس شده بود و من هم در آرمانشهر خود سِیر میکردم و منتظر تاکسی ایستاده بودم...
تنها نیستم...هم جلوتر و هم عقب تر از من چند تا دختره این شکلی وایسادن...یه ماشین میاد و یکیشونو سوار میکنه و منم میدوم سمت ماشینه که منم سوار کنه اما یارو محل نمیده...
برای اولین بار آرزو میکنم که کاش منم دختر بودم تا یکی از این آدمایی که چیز به خیر دارن میومد و منم سوار میشدم و هوای دو نفره رو برای منم دو نفره میکرد...
ساعت حدودای بیست و سه میرسم منزل خاله جان و همه شامشونو خوردن...
برای ثبت در تاریخ-
صادق هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس و در ساعت ۱۰ و ۵۰ دقیقه صبح خودکشی کرد. آرامگاه وی در گورستان پرلاشز پاریس واقع است.
مجموعه ی خاطرات/ برگ دوم
افتاده بود روی تخت بیمارستان...با زیر ابروهایی که دیگه پر شده بود از موهایی که کم کم داشت بلند می شد و دهانی نیمه باز و چشمایی که مردمک هاش در اثر فشاری که بهشون وارد می شد دیگه قدرت دیدن ندارن...تنها چیزی که میتونم حس کنم نوسان قطره های سرمیه که قطره قطره دارن وارد رگش میشن و یه نگاهم به آسمون و یه نگاهم به خاطراتیه که از خودش به جا گذاشته بود...یاد ستاره های آسمون خونت افتادم که انگار، پر نور تر از ستاره های آسمون کل دنیا بود...خوبه که چشمات بسته ست و نمی بینی که اینجا شباش ستاره نداره...خاکستری و نا مهربونه...صدای قرآن میاد...از ماشین پیاده میشم و نگاهم رو به سمت صدا میچرخونم...یه دسته کفتر از روی گنبد مسجد شروع میکنن به پر زدن...همون لحظه فکر میکنم که آسمون ستاره هاشو داده این کفترا برات بیارن تا سبک بشی و باهاشون پرواز کنی بری بالا...یاد اون آخرین حرفات میفتم که هنوز گرمای نگاهت رو روی خودم حس می کنم وقتی بهشون فکر میکنم...کلام اگر نوشتنی باشد نیاز به تأکید نیست و نگاه اگر ماندنی باشد نیاز به خیره شدن نیست...اما من بیشتر حرفت رو از روی دستات خوندم که هیچ وقت دوست نداشتم از دستم جداشون کنم...
«مرگ از پنجره ی بسته به من می نگرد
زندگی از دم در، قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد...در شبی تیره و سرد
تخت حس خواهد کرد، که سبک تر شده است
توده ی زشت و کریهی شده ام
بچه هایم از من می ترسند
آشنایانم نیز، به ملاقات پرستار جوان می آیند...»
از صدای جاروی رفتگر شهرداری شیفت شب، بدجوری زاری می بارد...
مجموعه ی خاطرات/ برگ اول
توضیح: از این به بعد در پست هایی که با cafe' 00010* (بصورت استار) مشخص می شوند، زندگی نامه ی واقعی یک انسان رو که به گفته ی خودش دست نوشته های سیاهی از یک مداد سیاه هستند، نقل می کنم...این که این فرد کیه و کجاست و چگونه ست زیاد برام مهم نیست که بیان کنم...مهم احساسات، تجربیات، و هزاران هزار همزادپنداری دیگه ست که فقط با خوندن یه داستان واقعی به آدم دست میده و هیچ چیز جر واقعیت نمیتونه به اون خوبی خودش رو به آدم انتقال بده..به هر حال اگه حوصله تون رو سر میبرد، پیشنهاد میدم نخونید این پستارو!!!
نمیدونم که تو کدوم تقاطع و جاده و بزرگراه گیر کردم، که از هر مسیری میرم، بازم با تو و خاطراتت تصادف می کنم...
هوا سنگینه ولی نمیدونم چرا بارون نمیاد...
ای کاش که جای آرمیدن بودی...
یا این ره دور را رسیدن بودی...