شماره ی هشت

هشت نمادی است از انسانهایی که از متناهی به سمت نا متناهی می روند

شماره ی هشت

هشت نمادی است از انسانهایی که از متناهی به سمت نا متناهی می روند

cafe' 00012*

 مجموعه ی خاطرات/ برگ دوم

افتاده بود روی تخت بیمارستان...با زیر ابروهایی که دیگه پر شده بود از موهایی که کم کم داشت بلند می شد و دهانی نیمه باز و چشمایی که مردمک هاش در اثر فشاری که بهشون وارد می شد دیگه قدرت دیدن ندارن...تنها چیزی که میتونم حس کنم نوسان قطره های سرمیه که قطره قطره دارن وارد رگش میشن و یه نگاهم به آسمون و یه نگاهم به خاطراتیه که از خودش به جا گذاشته بود...یاد ستاره های آسمون خونت افتادم که انگار، پر نور تر از ستاره های آسمون کل دنیا بود...خوبه که چشمات بسته ست و نمی بینی که اینجا شباش ستاره نداره...خاکستری و نا مهربونه...صدای قرآن میاد...از ماشین پیاده میشم و نگاهم رو به سمت صدا میچرخونم...یه دسته کفتر از روی گنبد مسجد شروع میکنن به پر زدن...همون لحظه فکر میکنم که آسمون ستاره هاشو داده این کفترا برات بیارن تا سبک بشی و باهاشون پرواز کنی بری بالا...یاد اون آخرین حرفات میفتم که هنوز گرمای نگاهت رو روی خودم حس می کنم وقتی بهشون فکر میکنم...کلام اگر نوشتنی باشد نیاز به تأکید نیست و نگاه اگر ماندنی باشد نیاز به خیره شدن نیست...اما من بیشتر حرفت رو از روی دستات خوندم که هیچ وقت دوست نداشتم از دستم جداشون کنم... 

«مرگ از پنجره ی بسته به من می نگرد
زندگی از دم در، قصد رفتن دارد 
روحم از سقف گذر خواهد کرد...در شبی تیره و سرد
تخت حس خواهد کرد، که سبک تر شده است
توده ی زشت و کریهی شده ام
بچه هایم از من می ترسند
آشنایانم نیز، به ملاقات پرستار جوان می آیند...»