شماره ی هشت

هشت نمادی است از انسانهایی که از متناهی به سمت نا متناهی می روند

شماره ی هشت

هشت نمادی است از انسانهایی که از متناهی به سمت نا متناهی می روند

cafe' 00014

زمان: دیروز ساعت نوزده و چهل و هشت دقیقه
مکان: در ادامه ی مسیر خروج از فروشگاه، قدم زنان به پل همت در خیابان شریعتی می رسم
هدف: سوار شدن به تاکسی برای رفتن به آریاشهر 

اصلاً از قدیم در مورد این خاله ی ما یه حرف در آوردن که دیروز برای من تبدیل به یقین شد...یا به کسی شام و ناهار نمیده، یا اگه بده یه بلایی سر طرف میاد...
بارون میاد طوری که احساس میکنم این لوله سد طالقان که اخبار گفت ترکیده، دقیقاْ رو سر من ترکیده...لباس زیر و رو نمونده بود برامون...حتی محتویات داخل کیف هم خیس شده بود و من هم در آرمانشهر خود سِیر میکردم و منتظر تاکسی ایستاده بودم...
تنها نیستم...هم جلوتر و هم عقب تر از من چند تا دختره این شکلی وایسادن...یه ماشین میاد و یکیشونو سوار میکنه و منم میدوم سمت ماشینه که منم سوار کنه اما یارو محل نمیده... 

برای اولین بار آرزو میکنم که کاش منم دختر بودم تا یکی از این آدمایی که چیز به خیر دارن میومد و منم سوار میشدم و هوای دو نفره رو برای منم دو نفره میکرد... 

ساعت حدودای بیست و سه میرسم منزل خاله جان و همه شامشونو خوردن...

cafe' 00007

وقتی دفترچه های چهل برگ رنگ زرد و موندگی گرفته ی خاطرات آهی و واهی ام رو از توی کشوی غبار گرفته ام بیرون می کشم، تازه می فهمم که زندگیه من عجب چیز کوچیکیه که حتی نتونسته کشوی به این کوچیکی رو هم پر کنه...یه دفتر که مربوط به چندسال اخیر و دوره ی دانشجوییم برای لیسانسه رو میارم بیرون و هر صفحه ش رو که میخونم می بینم چه علایق شدید بچه گانه و چه عادت ها و احساسات کورکورانه ای داشتیم با آن حس روشنفکریمان...هر صفحه ش منو یاد یه ژانر مسخره میندازه...یادشون بخیر...محمد که عاشق نگین بود انگار و بعد نگین عاشق اون بود انگار و بعد دیگه هیچ کدوم عاشق نبودن انگار و الان هر کدوم عاشق یکی دیگه شدن انگار...سهیل که از وقتی باباش مرد رفت تو کار فلسفه ی آفرینش و هنوزم بین پوچی و حقیقت غوطه وره انگار...مهران که چهار سال توهم یه سبیل خوب داشتن ولش نکرده بود انگار...فیل کوچولو که عاشق هفت هشت نفری شد تا تونسته الان به سینا برسه انگار...پرستو که تا منو میدید، گوشیش زنگ می خورد انگار و هنوز مثه من، حسرت به دل اون روزاست انگار...رامین که خیلی دوست داشت نویسنده بشه و الانم تو یه نشریه ی توقیف نشده قلم میزنه انگار...اکبر که هنوزم که هنوزه خبر رسیده که پشت در اتاق اساتید تا آخر شبا وای میسته انگار...فرزاد که سرمربی تیم دخانیات دانشگاه بود و الان تو یه شرکتشون توپ میزنه انگار...
چون حوصله تونو سر میبره دیگه ادامه نمیدم اما برا خودم جالب بودن انگار!!!

cafe' 00005

چند ساعته که سیاوش داره به قول خودش با من یه بحث منطقی میکنه اما من نمیدونم کجای این منطقم سوراخه که نمیتونم براش جابندازم که عزیزم، عشقی که با چشمای سبز و موی استخونی،‌ به راحتی شروع بشه، حتماً یه روز روی یه تخت خواب و با کلی پول که الکی خرج شده و هزار و یک خرج که رو دستت مونده به اضافه یه جیب خالی،‌ تموم میشه...
 

پ.ن.:سیا پسر داییمه!!!

cafe' 00001

شاید بهترین آغاز فقط سلام کردن باشه...بارها گفتم و بازم میگم که پست اول از پرزنت گلدکوئیست هم سخت تره...خیلی از برخورد اول با آدمای حقیقی هم سخت تره...چون اینجا باید خودتو‌‌، حستو، افکارتو فقط از توی رشته ای از کلمات طوری نشون بدی که خواننده بتونه بهترین تصویر رو از همون شخصیتی که دوست داری داشته باشی، ازت بسازه...اینه که همیشه سعی کردم برخلاف اون چیزی که هستم، خودم رو همیشه یه آدم معمولی نشون بدم که مدت هاست بین پوچی و حقیقت؛ جبر و اختیار و از همه مهم تر عقل و احساس غوطه وره و زندگیش چیزی جز یک طناب کشی مداوم نیست... 

و در آخر باز هم س ل ا م...